عشق واقعی
که دختر داشت و بعد از
چندین ساعت بیهوشی کم کم
داشت هوشیاری خود را به دست می اورد
به ارامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه
کرد و جویای او شد
پرستار= آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی
دختر= ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم
میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت
پرستار= در حالی که سرنگ آرامش بخش را
در سرم دختر خالی میکرد رو به
او گفت؟= میدونی کی قلبش رو به تو هدیه
کرده؟
دختر= بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از
دیدگانش جاری شد=آخه
چرا؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود
و بی امان گریه میکرد=((((
پرستار= شوخی کردم بابا!
رفته دستشویی الان میاد
فوش بدی انگشت میکنم تو چشت گفته باشم
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: